نوع مقاله : مقاله پژوهشی انجمنی
چکیده
کلیدواژهها
مقدمه
پرسش از چیستی معنای زندگی بسیار ابهام دارد و به معضلات مغلقی دامن زده است چون دشواری عمدهای این موضوع را احاطه کرده و در برگرفته نمی تون به صراحت در مورد آن صحبت کرد. انسان غربی و در کل تمدن امروزیی غرب، انسان و تمدن بریده از وحی و دین است که در یک خلأ ایمان به خدا قرار دارد. در جهانبینی و جهاننگری چنین انسانی جهان و پدیده های آن موجودات بی شعور و بی هدف و در نهایت جهانی بی معنا است؛ و نیز به گفته یکی از بیباورترین و ملحد ترین فیلسوف غرب: جهانی که از دل جهان بینی پوزیتویستی و علوم تجربی سر بر آورده جهانی اجمالا چنین است بلکه حتی بی هدفتر و فاقد معناتر است، جهانی که نسبت به خیر و شر کور است و نسبت به هلاکت و ویرانی بی اعتناست.[i] از آنطرف در مقابل چنین نگاه به جهان و عالم، نگاه و نگرشی وجود دارد که بی تردید اعتقاد به وجود خدا و تمسک به آموزه های وحیانی را مهمترین عامل معنا دهی به زندگی آدمی و تمامی هستی می داند.
معنای زندگی از عصر روشنگری به بعد در غرب و از حدود سه دهه به این سو در کشورهای اسلامی بویژه در ایران برای تعدادی زیادی به یک دغدغه و مسأله جدی و مهم بدل شده است. که در یک نگاه جامع و کلی، بی معنایی و معناداری زندگی، دو نگرش کاملا متفاوت به این مسأله «معنای زندگی» می باشد. بنابراین قبل از بیان هرگونه نظریه ای در باره معنای زندگی باید تصویری واضح و کاملی از «پرسش از معنای زندگی» باید داشت و رسیدن به این هدف در گرو معناشناسی از «معنای زندگی» و تفکیک بیانات و تقریرهای مختلف از آن، و بیان انواع رویکرد در بحث معنای زندگی می باشد. مراد از بیان چیستی معنای زندگی در این تحقیق، نقد و بررسی دیدگاه و نظریات دو اندیشمند حوزه فلسفه دین و اخلاق (والتر ترنس استیس و مصطفی ملکیان) است، که در کنار سایر نظریات شان نسبت به زندگی و معنای آن در لابلای کتابها و نوشته های خود ارایه نموده اند، می باشد.
معنای زندگی
معنای زندگی یکی از جدی ترین مسایلی است که ذهن و فکر بشر جدید بویژه انسان غربی را به خود مشغول و معطوف ساخته است. اگر به آثار و نوشته های فلسفی، کلامی و اخلاقی گذشته گان بنگریم و به دغدغه های انسان های قبل از عصر جدید و تمدن جدید غرب بنگریم، بحثی تحت عنوان معنای زندگی در آثار گذشته گان و دغدغه ای بنام دغدغه ای معنا بحشی و معنا دهی یا معنا یابی به زندگی در مخیله ای انسان قدیم و قبل از عصر جدید نمی بینیم. گویی معنا داری زندگی برای آنها و در آثار و کتب و نوشته های آنها امر مسلمی فرض و اصول و پایه های بحثهای دیگر فلسفه، کلام و اخلاق بر آن بنا نهاده شده است. آنچه در آثار و نوشته های پیشین به چشم می خورد بحث از یک سلسله پیش فرضها ست، پیش فرض خلقت و هدف خلقت، هدف کلی هستی و هدف از خلقت انسان؛ آن هم نه آنطوری که عنوان یک بحث مستقل و بخش مستقلی قرار گیرد و گنجانیده شده باشد، بل در ضمن مباحث مربوط به خداشناسی و حکمت و عدل الهی مطرح شده و پاسخ به پرسش های مربوط به هدف خلقت، هستی و خلقت انسان و آن هم در حیطه مباحث کلام نقلی و آموزه های دینی پیگیری می شد. اما طرح بحث معنای زندگی امروزه به صورت مستقل و به معنای خاص خود، از سوی پاره ای از فلاسفه و اندیشمندان حوزه دین و اخلاق در قالب مقالات و کتب مختلفی به صورت جدی مطرح و مورد کنکاش قرار گرفته است.[ii]
سابقه طرح بحث معنای زندگی
علاوه بر اینکه فهم معنای زندگی ناشی از دغدغه های ذاتی و درونی انسان است، هر متفکری که به جهان و هستی، خدا و انسان التفات نشان می دهد به نحوی دلمشغولی اش فهم این مسأله و کشف حقیقت آن است. رواج این اندیشه و توجه جدی به آن، به جهان جدید باز می گردد، تحولات قرن هفدهم به بعد که مهمترین تجلی اش در رشد علوم تجربی و معرفت شناسی دیده می شود، زمنیه ظهور این بحث را فراهم کرد. به گفته والتر ت استیس آغاز طرح مسأله معنای زندگی زمانی بود که عالمان قرن هفدهم از چیزی موسوم به «علل غایی» روی برتافتند. مقصود از علت غایی یک چیز یا یک رویداد هدفی است که قرار است آن چیز یا رویداد آن را در جهان محقق کند؛ یعنی هدف کیهانی و تکوینی آن. این هدف مسبوق به این پیش فرض بود که یک نظم یا طرح کیهانی وجود دارد که هر موجودی را می توان در تحلیل نهایی بر حسب جایگاهش در این طرح کیهانی، یعنی بر حسب هدفش تعریف کرد.[iii] تخریب هدفمندی جهان و غایتنگری به پدیده های آن بعد از گالیله رویداد کلیدیی در تاریخ و فرهنگ غرب بر پایان دادن به برتری دین در فرهنگ غرب است[iv]
از سده هفدهم به این سو انسانها به این عقیده گراییده اند که زندگیشان هدف خاصی را برآورده نمی کند، اگرچه خودشان، در زندگی در پی تحقق هدف یا اهدافی هستند. تمامی تحولات معرفت شناختی در غرب که به دنبال رشد علوم تجربی حاصل شد، به نظر استیس رشد علوم تجربی اذهان دانشمندان را از علت غایی به علت فاعلی معطوف کرد که همین امر آرام آرام زمینه را برای ترویج نگرش سکولاریسم و کمرنگ ساختن حضور خداوند در عالم آماده ساخت، وقتی خدا و حضور او از هستی و زندگی انسان غربی کوچ کرد زندگی بشر غربی زیر سوال رفت و معنایی که انسان عصر ایمان و قبل از رنساس برای زندگی قائل بود از دست رفت و لذا معنای زندگی به صورت یک مسأله جایگاه مهمی پیدا کرد.
مفهوم شناسی
برای ورود به بحث معنایی زندگی از منظر والتر ت استیس و مصطفی ملکیان ابتدا باید مفاهیمی چون: زندگی و منعای معناء زندگی ایضاح مفهومی پیدا نمایند یعنی مفردات عبارت و ترکیب آن ابتدا معنی شود.
چیستی زندگی انسان
زندگی به چه معناست و مراد از مفهوم زندگی در این بحث چیست؟ مراد از مفهوم زندگی در این بحص اولاً زندگی انسان است نه هر موجود زنده دیگر، ثانیاً مراد از زندگی انسان، زندگی حیوانی و یا زندگی بیولوژیکی و زیست شناختی و فزیکی او نیست، بل مراد از زندگی انسان، زندگی انسانی است که بالفعل او را از سایر موجودات، مخصوصاً از سایر حیوانات زنده متمایز می کند. انسان در زندگی حیوانی اش به عنوان موجود برتر از گیاه دارای احساسات و عواطف، ارتباط برقرارکردن با هم نوعان خود و سایر موجودات دیگر و.. است. و نیز ویژگی انسان به عنوان موجود برتر از حیوان همانا در علم، آگاهی، اراده و قدرت عمل بر اساس علم و آگاهی است بنابراین زندگی انسان به عنوان یک موجود برتر زندگی ای است که علم و اراده انسانی در آن سهیم است. و مراد ما از زندگی در اینجا مجموعه ای از افعال ارادی، رویدادها، مانند عم و شادی، تفریح، اوصاف و اعراض، مانند شجاعت و ترس، عشق و نفرت، علم و جهل، و روابط با دیگران مانند روابط خانوادگی[v]، می باشد. از نظر مصطفی ملکیان زندگی یک کل است که از اجزای مختلف تشکیل شده است، نه آن کل که اجزایش همگن و متجانس الاجزا بلکه زندگی از آن کلهایی است که اجزایش همگن و متجانس الاجزا نیست: پاره ای اجزایش از سنخ حالات اند، پاره ای از سنخ افعال اند، پاره ای از سنخروابط، و... و به طورکلی شاید بتوان گفت که هنوز شمارش و رده بندی همه ی ازاء زندگی آدمی نیز به انجام نرسیده است»[vi]
چیستی معنای زندگی از نظر استیس
مراد از معنا در بحث معنای زندگی از نظر فلاسفه و الهیدانان معنایی که از فهم متن چه ملفوظ و چه مکتوب استنباط می شود نیست، در این مورد بحث فراوانی صورت گرفته است، بعضی ها مراد از معنا را در این جا هدف و غایت زندگی دانسته و بعضی دیگر کارکرد زندگی و بعضی ها ارزش زندگی دانسته است. در میان فیلسوفان تحلیلی و نظریهپردازانِ «معنای زندگی» و حتی در بین عرف، معنای زندگی بیشتر به معنای «هدف»، «ارزش» و «کارکرد» زندگی می باشد و دیگر نظریه ها یا با واسطه و یا بی واسطه به یکی از این سه معنا برمی گردد. [vii]
استیس معنای زندگی را همان هدف می داند. چنان که در بخشی از گفته هایش در مقاله ای تحت نام « در بی معنایی معنا هست» به آن اشاره می کند: «دین با هر نوع ستاره شناسی، زمین شناسی و فزیک می تواند سازگار افتد، اما نمی تواند با جهانی بی هدف (Purposeless) و بی معنا (meaningless) بسازد. اگر نظام امور بی هدف و بی معنا باشد، پس زندگی انسان نیز بی هدف و بی معنا خواهد بود»[viii] این نتیجه گیری از گفته های استیس به خوبی به دست می آید که مراد استیس از بی معنایی زندگی، یعنی بی هدف شدن زندگی این است که موجودی دارای علم و ارادهای فراتر از انسان و جهان یعنی خدایی وجود ندارد که تا از ایجاد حیات یا اعطای آن به انسان هدف و غرضی داشته باشد.
چیستی معنای زندگی از نظر مصطفی ملکیان
نظر و دیدگاه مصطفی ملکیان را در مورد معنای زندگی به سادگی و آسانی نمی توان دریافت. ملکیان یکی از معدود اندیشمندانی است در ایران که در باب معنای نظریاتش جایی بحث و نقد دارد. اما ایشان هرچی نوشته و بیان نموده در این مورد بیشتر توصیفی و گزارشی است تا هنجاری و دستوری؛ بنابراین به صورت واضیح دیدگاه خود را در این مورد بیان نکرده، از لابلای گفتار و سخنان و نوشته های شان در مورد معنای زندگی، می توان مراد ایشان را فهمید. آقای ملکیان در جایی از گفتارش منظور از معنای را در بحث «معنای زندگی»، هدف در نظر گرفته و هدف را به هدف خود بنیاد و هدف خارجی تقسیم نموده و هدف خود بنیاد را به موجوداتی نسبت می دهد که دارای علم و اراده و اختیار است و هدف خارجی را به موجوداتی نسبت می دهد که فاقد علم و اراده اند. ایشان در بحث معنایی زندگی به عنوان هدف زندگی، خود زندگی را دارای هدف نمی داند چون که خود زندگی فاقد علم و اراده است بنابراین مراد از هدف زندگی هدف صاحب زندگی است.[ix] و در جایی دیگر غرض خود را از «معنای» این گونه بیان می کند: «مراد از هدف زندگی یا هدفِ انسانِ صاحبِ زندگی از زندگی خود است یا هدف خدا از آفرینش زندگی، به صورت عام، یا زندگی خاص انسانی، یا زندگی یکایک انسانها، یا هدف خدا از بخشیدن زندگی است»[x] از نظر ملکیان چون زندگی متشکل از اجزاء است مثل یک کل، که اجزایش همگن و متجانس نیست پس نمی توان به صراحت حرف از هدفداری کل زندگی زد، « مهمتر اینکه به همهی این اجزاء هدفداری را نسبت نمی توان داد، آنچه که در استناد هدفداری به آن هیچگونه شک و شبه ای نیست فقط بخشی از زندگی است و آن افعال ارادی اختیاری است؛ اما در اسناد هدفداری به بخشهای دیگر زندگی، کمابیش و به درجات متفاوت، مناقشه می توان کرد».[xi]
در جای دیگر ملکیان مراد از «معنا» را در بحث «معنای زندگی»، فایده در نظر گرفته است، چنانکه می گوید:« به نظر من در باره معنای زندگی یک انسان خاص نیز باید ببینیم آیا مراد «هدف» است یا «فایده». در صورت اول، باید ببینیم چه کسی این زندگی من را پدید آورده است. آن وقت از او بپرسیم که تو از این زندگی که به من دادهای، چه هدفی داشته ای؟ به همین ترتیب، اگر سوال از معنای زندگی من، نه به «هدف زندگی من»، بلکه به فایده زندگی من مربوط باشد، باید ببینیم این زندگی من، جزئی از چه کل بزرگتری است و ببینیم این زندگی من، در آن جزء بزرگتر و در آن context بزرگتر چه نقشی ایفا می کند.»[xii] خلاصه از نظریات و گفتگوهای ایشان بر می آید که معنای زندگی را ایشان به هر دو معنا در نظر گرفته است(هدف و فایده».
نقد و بررسی دیدگاه استیس و ملکیان در باب معنای زندگی
از نظر استیس زندگی بشر فاقد هدف و فاقد غایت است آن هم هدف و غایت خارجی که همان هدف و غایت خدا و خالق انسان از زندگی باشد، « زندگی بشر امروز بی معنا و پوچ است». پوچی و بی معنایی زندگی بشر را ایشان ناشی از بی هدفی و بی شعوری و بی معنایی جهان می داند و یکی از عوامل مهم آنرا فقدان ایمان و دست برداشتن از خدا و دین می داند.[xiii] پس استیس از آنجایی که جهان را فاقد شعور و هدف و معنا دانسته، به طبع آن زندگی انسان را نیز بی معنا و بی هدف می داند؛ یعنی استیس معنای زندگی را در کنار معنای جهان و معنای هستی قرار می دهند، چنانکه می گوید:«اگر نظام امور بی هدف و بی معنا باشد، پس زندگی انسان نیز بی هدف و بی معنا خواهد بود»[xiv] یا در جایی دیگری چنین بیان می کند: «طی سیصد سال گذشه در اذهان ما، که تحت سیطره علم تجربی اند، تصویر خیالی جدیدی از جهان به وجود آمده و رشد کرده است. مطابق این تصویر جدید جهان بی هدف، بی شعور و بی معناست و طبیعت چیزی جز ماده در حال حرکت نیست. هیچ هدفی بر حرکات ماده حاکم نیست و این حرکات محکوم نیروها و قوانین کور هستند.»[xv] نقدی که بر استیس وارد می شود این است که ایشان هیچ دلیلی مبتنی بر این که جهان بی هدف و بی شعور و بی معناست ارایه نمی کند. استیس در بخش پایانی مقاله خود دو باره به این ادعابرمی گردد بدون این که دلیل از نبود خدا و بی هدفی جهان و کور بودن آن ارایه کند، «در جهان بیرون از انسان، هیچ معنویتی، هیچ حرمتی برای ارزش ها، هیچ دوستی در آسمان، هیچ تسلی، یا ری یا تأییدی برای آدمی وجود ندارد»[xvi] اینجا استیس دلیل بی هدف بودن جهان را نبود خدا می داند که زندگی بشر را پوچ و بی معنا ساخته است و قبلاً بیان شد که عامل این پوچی و بی معنایی زندگی بشر مدرن را زوال ایمان به خدا می داند و آنرا نیز ناشی از روحیه عمومی علمی و یک سلسله پیش فرضهای بنیادینی می داند که علم جدید از قرن هفده به این سو بر آنها بنا شده است[xvii] در نهایت دلیلی که ایشان بر عدم وجود خدا در هستی بیان می کند روحیه علمی و پاره ای از پیش فرضهای بینادین است و ایشان هیچ توضیح دقیقی نسبت به چیستی روحیه علمی و آن پیش فرضهای بینادین نداده اما با توجه به گفتار و دریافت چارچوب نظری ایشان در این مقاله می توان گفت که مراد ایشان از روحیه علمی همان روحیه پوزیتویسمی است و مراد از پیش فرضهای بنیادین حاکم بر قرن 17 به بعد همان اومانیسم و انسان مداری و نگرش سکولاریستی به عالم و آدم است که بعد از رنسانس در اروپا رواج یافت، نگرشی که وجود خدا را از هستی نفی و بشر را محور و همه کاره هستی حساب می کند. نقد آشکاری که بر دیدگاه ایشان وارد است این است که ایشان همه چیز را خواسته در زیر تیغ علم تجربی و پوزیتویستی ببیند و اثبات کند، یعنی استیس علم تجربی را علهالعلل همهی گرفتاریهای روحی و معنوی بشر دانسته، غافل از اینکه علم تجربی و روش پوزیتویستی عاجز تر از آن است که بتواند جهان بینی و جهاننگریی ارایه کند که بتواند به تمام معنا انسان را به سعادت برساند و گرفتاری های روحی و معنوی بشر را برطرف کند.
ثانیاً استیس از این امر بدیهی غفلت نموده که علم تجربی وسیله ساز است نه هدف شناس، مقتضای طبیعت علم این است که، هرچند می تواند به ما یاد دهد که بهترین وسیلهی حصول به غایاتمان چیست، هرگز نمی تواند به ما بگوید که چه غایاتی را پی گیریم.[xviii] پس در نهایت استیس هیچ دلیلی بر اثبات عدم وجود خدا در عالم ارایه نمی کند، آنطوری که از گفته های ایشان بر می آید، ایشان عدم وجود خدا را در عالم بدیهی می گیرد، در حالی که انسان از نظر معرفتی در برابر یک مدعا، برای مثال وجود خدا، سه نوع واکنش می تواند داشته باشد:
1ـ پذیرش مدعا
2ـ رد مدعا
3ـ توقف؛ یعنی نه پذیرش و نه رد مدعا
اگر صدق مدعای بدیهی یا نظری باشد و بر صدق آن دلیل موجهی در دسترس باشد، باید آن مدعا را پذیرفت و اگر کذب مدعای بدیهی باشد یا بر کذب آن دلیل موجهی موجود باشد، باید آن مدعا را رد کرد و نپذیرفت. اما اگر صدق یا کذب مدعایی بدیهی نباشد و دلیل موجهی هم بر صدق و کذب آن در دست نباشد، وظیفه معرفتی اقتضا می کند که در برابر آن مدعا نفیاً و اثباتاً توقف کنیم.[xix] بنابراین استیس زمانی می توانست وجود خدا را از عالم نفی کند که نفی وجود او امر بدیهی می بود، در حالی که نفی وجود خدا بدیهی نیست، چرا که وجود خدا مفهوم خود متناقض یا به تعبیری متنافی الاجزاء نیست، بنابراین ادعای او بدون دلیل است و نفی وجود خدا به عنوان امری مسلم و قطعی از سوی استیس هیچ دلیلی ندارد و خروج از وظیفه معرفتی است.[xx] میشه گفت در نهایت موقفی که استیس می توانست از روی ناچاری اتخاذ کند این بود که استیس در اثبات وجود خدا و نفی وجود او از طریق روحیه علمی و پیش فرضهای بنیادین توقف می کرد و لفظ نمی دانم را به کار می برد.
اما ملکیان در کنار این که مراد از معنای زندگی را هدف می داند آنهم بخشی از زندگی را، آن بخشی که شامل افعال ارادی- اختیاری انسان می شود نه تمام بخش های زندگی؛ در کنار این که معنای زندگی را به هدف تعبیر نموده، معنای زندگی را «فایده» نیز می داند و تعریفی را که ایشان از فایده می کنند در بحث معنای زندگی قابل قبول نیست، زیرا ایشان فایده را به نقشی که یک جزء در یک کل ایفا می کند تعریف نموده است، چنانکه می گوید: « به نظر من در باره معنای زندگی یک انسان خاص نیز باید ببینیم آیا مراد «هدف» است یا «فایده»... اگر سوال از معنای زندگی من، نه به «هدف زندگی من»، بلکه به فایده زندگی من مربوط باشد، باید ببینیم این زندگی من، جزئی از چه کل بزرگتری است و ببینیم این زندگی من، در آن جزء بزرگتر و در آن context بزرگتر چه نقشی ایفا می کند.»[xxi] ملکیان خود آن کل را که در نهایت از آن کل دیگری متصور نیست، بی فایده دانسته، زیرا کل دیگری که این کل در داخل آن نقش و کارکرد ایفا کند وجود ندارد، پس بنابراین این کل نهای بی فایده است، چون جزئی از یک کل بزرگتر نیست، خودش دارای فایده نیست و هنگامی که خودش دارای فایده نباشد، جزء این کل هم دیگر دارای فایده نمی باشد. پس وقتی این جزء دارای فایده نشد، جزء کوچکتر این جزء هم دارای فایده نخواهد بود و در نهایت زندگی هم بی فایده می شود»[xxii] نظر به تعریفی که اینجا آقای ملکیان از فایده ارایه می دهد نهتنها زندگی انسان بلکه هیچ پدیده و موجودی نمی تواند دارای فایده و معنا باشد. چون دلیل آن روشن است، زیرا آن کل نهایی که از آن بزرگتر متصور نیست زمانی که بی فایده شد، زیرا خود آن کل جزئی از کل بزرگتر دیگر نیست، پس بی فایده است چون که نقشی ایفا نمی کند و زمانی که خود آن بزرگترین کل بی فایده شده، تمام اجزای آن بی فایده است. و در این سیر قهقریی همه چیز بی فایده می شود. اما آقای ملکیان در جای دیگر از گفته های شان بجای فایده «ارزش» و «ارزشمندی» را به کار می برد، و دیگر هیچگاهی از «فایده» بجای معنای زندگی با تعریفی که از آن در اینجا ارایه می کند، بکار نبرده و بجای آن از مفهوم «ارزش» استفاه کرده است. یعنی معلوم می شود که ایشان در دیدگاه خود از معنای زندگی به معنای فایده تغییر آورده است. چنانکه می فرماید:«مراد از ارزشمندی زندگی که یکی از معانی معناداری زندگی است، اینست که، روی هم رفته، سود زندگی بیش از هزینه های آن است.»[xxiii]
اما نظر خاص ملکیان در مورد معنای زندگی به معنای هدف در این گفته ایشان قابل فهم است که: « زندگی من وقتی معنا دارد که من هر کاری بکنم، مطلوب لذاته باشد یا با یک یا چند واسطه به یک مطلوب لذاته برسد.»[xxiv] این گفته ایشان جزء گفتگوی ایشان با مجله بازتاب اندیشه است، در گفتگوی ایشان ابهامات زیادی نسبت به معنای زندگی و نظر خاص ایشان در این مورد وجود دارد، اما به هر حال گزاره فوق بخشی از جواب ایشان به سوال از معنای زندگی است، از نظر ایشان زمانی زندگی انسان معنا دارد که کارهای ارادی و اختیاری انسان مطلوب لذاته باشد، اما این که مطلوب ذاتی و غیری بودن افعال، قراردادی و اعتباری است یا نه به صراحت در دیدگاه شان نیامده است. از گفته های ایشان چنین برمی آید که قراردادی و اعتباری باشد. اگر اعتباری شد تشتت و تفرقه در بین غایات و اهداف انسان بوجود آمده و اساساً هیچ عامل وحدت بخشی که بتواند انسان را از چند پارچگی رهایی بخشد و بخشهای مختلف وجود او را هماهنگ سازد، وجود نخواهد داشت.[xxv]
نکات اشتراک و افتراق ملکیان و استیس در باب معنای زندگی
به نظر ملکیان هرکس خود می تواند به زندگی خود معنا ببخشد بدون اینکه به خدا و هدفداری جهان باورمند باشد، چنانکه ایشان بیان می کنند: «کسی که زندگی خود را وقف الغاء بردگی یا حفظ محیط زیست یا گسترش کمونیسم می کند ممکن است نه به وجود خدا معتقد باشد، و نه به زندگی پس از مرگ، ولی این مانع ازآن نمی شود که در زندگی و از زندگی هدفی نداشته باشد.»[xxvi] پس ملکیان حد اقل در اینجا با استیس همنواست که بشریت خودش می تواند در جهان خالی از خدا و هدف کیهانی به زندگی خود معنا ببخشد. و از نظر ایشان معنای زندگی جعل کردنی است نه کشف کردنی، به عباره دیگر ما معنادهی و معنابخشی می کنیم نه معنایابی؛ اما متاسفانه آقای ملکیان این مسأله را در نوشته ها و گفتارهای شان چندان باز نکرده و توضیح نداده است.
پس تفاوت دیدگاه ملکیان با دیدگاه استیس اینجاست که استیس زندگی انسان ها را فاقد هدف دانسته و ملکیان دارای غایت و هدفمندی می داند، از نظر ملکیان معناداری و هدفمندی زندگی انسان نه صرف مرتبط با معنا داری و غایتمندی جهان است و بریده از آن، بلکه انسان می تواند به زندگیش را از غیر راه باور به وجود خدا و هدفمندی جهان معنادار کند. نکته مهم دیگر که در نظریات هر دوی این اندیشمند راجع به معنای زندگی وجود دارد این است که هر دوی شان دین را بر معنا دهی به زندگی انسان و نجات انسان از بحران معنا و بحران نسبیت اخلاقی و بی هدفی، عاجز می دانند، یعنی بشر امروز اگر بخواهد از این وضع نجات پیدا کند راه نجاتش رجوع به دین و ادیان موجود در جهان نیست، استیس چنین می گوید: « شکاکیت جدید نه تنها به جلوه های بیرونی روحیه دینی، یعنی احکامی که تعین خارجی یافته اند، بلکه به خود گوهر آن روحیه، یعنی اعتقاد به یک جهان معنادار و هدف دار نیز حمله کرده و آن ها را نابود ساخته است.»[xxvii] بنابراین از نظر استیس رجوع به دین و ادیان موجود و حتی آوردن دین جدید معنا را به زندگی باز نمی گرداند. اما ملکیان در تحلیل و نقد بیانات استیس در جایی از نوشته هایش در مورد اینکه ادیان موجود و یا دین جدید نمی تواند به زندگی معنا دهد، چنین می نویسد: « اگر مقصود از رجوع به هر یک از ادیان تاریخی و نهادینه پذیرش متعبدانه و بی دلیل کتب مقدس دینی و مذهبی است، میتوان، همنوا با نویسنده(استیس) گفت که چنین رجوعی امکان پذیر نیست... به این دلیل که پذیرش متعبدانه و بی دلیل افکار و آراء چیزی نیست که انسان امروز برتابد.»[xxviii] از سخنان ملکیان برمی آید که ایشان اصل و گوهر دین را بر رفع بحران معنا در جهان معاصر به تعبیر خودشان که در جایی دیگر از نوشته های شان بیان می کند، می پذیرد اما استیس کاملاً با دین و آموزه های دینی و هم با گوهر و جوهر دین که به تعبیر ایشان « ایمان به وجود طرح و هدف در عالم است»[xxix] مشکل دارد و باورمند است که حتی گوهر وجوهر دین نمی تواند معنا را به زندگی انسان باز گرداند. چون دین با هرچیز می تواند بسازد اما با جهان بی معنا و بی هدف نمی تواند بسازد، بنابراین از دست دین کاری ساخته نیست، و در نهایت راهی را که استیس بر برون رفت بیان می کند این است که: «اولین کاری که باید انجام داد مواجه شدن با حقیقت است، هرچند مأیوس کننده باشد. گام دوم آن است که بیاموزیم با آن حقیقت زندگی کنیم» منظور ایشان از حقیقت واقعیت موجود عالم است که بی هدف و غیر روحانی و بی معناست و ما باید بدون روی درواسی و ملاحظه کاری باید با آن رو به رو شویم و بپذیریم که وضع چنین هست و ثانیاً بتوان با چنین وضعی زندگی کرد بدون توهم به یک جهان خیر و هدفدار، سعادتمندانه با کمال خاطر بتوانیم زندگی کنیم، و به نظر استیس این چیزی یست به غایت دشوار، اما شدنی! باید یاد گرفت و به دیگران آموزش داد که چنین زیست کنند.[xxx] ضعف دیدگاه استیس در برون رفت از بحران معنا کاملا واضح و روشن است که راه حل ایشان شاید بتواند در وجود عده ای خاص انگشت شماری از فرهیختگان نه عامه مردم تحقق پیدا کند اما بسیار بعید به نظر می رسد که بتوان تمام بشریت را نجات دهد؛ به نظر ایشان با بالا بردن سطح فرهنگ جامعه می توان بر تعداد این افراد افزود، بازهم میشود گفت این نظر استیس فقط یک ادعاست و بس.
اما ملکیان در جایی دیگر از نوشته های شان تحت نام پروژه عقلانیت و معنویت، معنویت را باطن و گوهر ادیان معرفی می کند. ایشان انسان مدرن را انسانی می داند که دیگر نمی تواند مانند انسان سنتی دین را قبول کند و بپذیرد و به آن ملتزم باشد، این انسان اگر بخواهد کاملا منطقی عمل کند دو راه پیش رو دارد، یا باید به طور کلی از دین دست بردارد که در این صورت، مزایای دین را از دست خواهد داد. زیرا دین اگر نگویم در جامعه کارکردهای مثبتی داشته است، لااقل واجد کارکردهای مثبتی در درون آدمی بوده است و اگر آدمی دین را رها کند، لااقل دچار یک نوع خلأ درونی خواهد شد؛ راه دوم، این است که انسان مدرن دین را به صورت جدید بپذیرد. میتوان فهم جدید از دین را معنویت نامید.[xxxi]بعد ایشان نجات از بحران معنا را در جهان معاصر با یک معنویت بی رنگ، معنویتی که نه می توان گفت اسلامی است و نه می توان گفت مسیحی یهودی و...است،[xxxii] می خواهند پر کند.
نقدی که متوجه دیدگاه ملکیان می شود این است که معنویتی که ایشان آن را جوهره همه ادیان می داند، مصداقش در جهان معاصر چیست و چگونه تمامی بشریت می تواند به آن دست یابند و از آن مستفید شوند؟ ایشان فهم معاصر و جدید از دین را معنویت می داند، این فهم چه لوازم و شرایطی دارد؟ و از چه طریقی به دست می آید؟4 آیا با مراجعه به آموزه ها و متون ادیان موجود یا با استفاده از عرفان و آموزه های مدرنیته؟
و نیز از چه طریقی این معنویت بحران معنا و بحران نسبیت اخلاقی و.. را رفع نموده و به زندگی انسان معنا می دهد؟ چون که به اعتراف خود ایشان این معنویت بی رنگ و بریده از دین و ادیان موجود است.
نتیجه گیری
از مجموع آنچه از قول دو اندیشمند، والتر ترنس استیس و مصطفی ملکیان بیان شد به این نتیجه می رسیم که یکی از مشکلات وگرفتاری ها و بحرانهایی جدیی که انسان مدرن و تمدن امروزی غرب گرفتار آن است، بحران معنا و معنویت است. انسان و تمدن مدرن غرب برخلاف ادعا و گفته های بسیاری از نویسندگان و فلاسفه غرب و شرق که تمدن غرب را اوج کمال و شکوه آدمی و آخرین درجه سیر ترقی و پیشرفت بشریت می دانند و آن را بهشت روی زمین معرفی می کنند، نهتنها چنین نیست بلکه برعکس نظر به گفته و اعتراف بسیاری از متفکرین و اندیشمندان غربی و غیره از آن جمله استیس و ملکیان، تمدن و انسان مدرن و اروپا و غرب در یک سیر قهقرایی به پایین ترین نقطه سقوط و انحطاط خود رسیده است که یکی از مصادیق و شواهد آن پوچی و بی معنایی زندگی و بریدن رابطه او با خدا و کنار گذاشتن برنامه ها و ارزشهای الاهی است. نظر به اعتراف استیس و ملکیان بحران معنا و نبود هدف و ارزش در زندگی انسان معاصر از زوال ایمان دینی و دست کشیدن از آموزه های وحیانی است که کار را به اینجا رسانده که دانشمندان راه حلهای مختلفی برای نجات از چنین وضعی ارایه دهند از جمله راه حلی که استیس و ملکیان برای نجات از بحران معنا ارایه می کنند، راه حلی که استیس ارایه می کند راه سخت و صعب العبوریست که به جزء عده خاصی از فرهیختگان بعید به نظر می رسد که همه ای بشریت به آن برسند، چون خود ایشان نیز به این امر اعتراف می کنند و راه حلی که ملکیان ارایه می کند میشود گفت در مقابل راه حلی استیس قرار دارد، چون استیس دین را فاقد معنا دهی و حیات بخشی و کار آن را سر آمده می داند. ملکیان دین را مایه ای نجات انسان معاصر از بحران معنا و بی ارزشی در زندگی می داند اما فهم خاص و جدیدی از دین که به گفته خود ملکیان گوهر درونی و اصل جوهر ادیان است و آن معنویت است.
پی نوشتها:
[i] راسل، برتراند، معنای زندگی، تالیف جمعی از نویسندگان و مترجمان، دوم، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1389ش، ص198.
[ii] پویا زاده، اعظم، مقالات و بررسی ها، مجله علمی پژوهشی، شماره73، تابستان1382، ص44.
[iii]استیس، والتر تی، در بی معنایی معنا هست، مترجم اعظم پویا، نقد و نظر، شماره1 و 2، سال هشتم، بهار م تابستان 1382ش، ص111ـ112.
[iv] Walter Stace, “Man Against Darkness,” in The Meaning of Life, ed. E.D Klemke (Oxford: Oxford University Press, 2000) 87.
[v] سلیمانی، عسکری سلیمانی، خدا و معنای زندگی، نقد و نظر، شماره3 و 4، سال هشتم، پاییز و زمستان1382ش، ص101.
[vi] ملکیان، مصطفی، مهرماندگار، سوم، تهران: نشر نگاه معاصر، 1391ش، ص38.
[vii] همان، ص35-44؛ مصطفی ملکیان، سلسله درسگفتارها، عنوان جزوه:معنای زندگی، مکان: دانشگاه تربیت مدرس، سال1382، ص18؛ نعمتی، مهدی، بررسی معنای زندگی در معنویت های مدرن، فصلنامه فرهنگ پژوهش، شماره
[viii] استیس، والتر تی، در بی معنایی معنا هست، مترجم اعظم پویا، نقد و نظر، شماره1 و 2، سال هشتم، بهار م تابستان 1382ش، ص113.
[ix] ملکیان، سلسله درسگفتارها، عنوان جزوه:معنای زندگی، مکان: دانشگاه تربیت مدرس، سال1382، ص19
[x] ملکیان، مصطفی، مهرماندگار، سوم، تهران: نشر نگاه معاصر، 1391ش، ص36
[xi] همان، ص38.
[xii] ملکیان، مصطفی، هرکس خود باید به زندگی خویش معناببخشد، بازتاب اندیشه، شماره23، بهمن1380ش، 21.
[xiii] استیس، والتر تی، در بی معنایی معنا هست، ص113.
[xiv] استیس، والتر تی، در بی معنایی معنا هست، ص113.
[xv] همان.
[xvi] هما، ص120.
[xvii] همان، ص111.
[xviii] ملکیان، مصطفی، مهرماندگار، ص108.
[xix] امیری، عسکری سلیمانی، قصه سرگردانی(نقدی بر مقاله «در بی معنایی معنا هست»)، معنای زندگی، تالیف جمعی از نویسندگان و مترجمان، دوم، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، 1389ش، ص259- 260.
[xx] همان.
[xxi] ملکیان، مصطفی، هرکس خود باید به زندگی خویش معناببخشد، بازتاب اندیشه، شماره23، بهمن1380ش، 21.
[xxii] همان، ص20.
[xxiii] ملکیان، مصطفی، مهرماندگار، ص41.
[xxiv] همان، ص22.
[xxv] ملکیان، مصطفی، هرکس خود باید به زندگی خویش معناببخشد،27.
[xxvi] ملکیان، مصطفی، مهرماندگار، ص40.
[xxvii] استیس، والتر تی، در بی معنایی معنا هست، ص118.
[xxviii] ملکیان، مصطفی، مهرماندگار، ص108.
[xxix] استیس، والتر تی، در بی معنایی معنا هست، ص113.
[xxx] همان، ص121.
[xxxi] ملکیان، مصطفی، در رهگذر باد و نگهبان لاله، تهران: نشر نگاه معاصر، 1394ش، ج1، ص227- 229.
[xxxii] همان، ج2، ص388.